غزل پندیات
لحظه اى خود را بيا از خويشتن بيگانه كن ديـدنى ها را فـداى ديـدن جـانــانـه كن تا به كى مِى از سبوى غير مى نوشى بيا از سبوى رحمت حق باده در پيمانه كن گنج در ويرانه پنهان ست بايد رنج كرد گنج بى رنج ار كه خواهى خويش را ويرانه كن تا نگردد از پريشانى پريشان خاطرت هر كجا ديدى پريشان گيسوانى شانه كن هركجا ديدى كه عقل توحريف نفس نيست عقل را بگذار وخود را درجهان ديوانه كن همچوشمعى فيض بخش ديگران باش و بسوز در مقام جانفشانى خويش را پروانه كن بهر تاريكى گورِ خويش شمعى برفروز فـكـر فـردا و حـسـاب خالق جانانه كن در مقام خاكسارى همچنان خورشيد باش خدمت خـلـق خـدا با همّتى مـردانه كن پند عبرت مى دهد» ژوليده» با پندش تو را تا نـگـرديــدى اسيــر دام ترك دانه كن |